از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث میشود بدیهای، بدیهای معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من میگفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد میگوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به این دلیل ساده که نتوانستم دوستی ام را با او ادامه دهم... چون باور نکرده بود من یک آدم معمولی هستم تحمل من تا بی نهایت نیست، خسته میشوم، جامیزنم، گاهی شعر میخوانم، گاهی شعار میدهم، گاهی بی شعورم، و این بدیهای معمولی، این بدیهای معمولی من قرار نبود، نیست، آب از آب زندگی اش تکان دهد... او از من بیزار است چون هیچ راهی در ذهنش برای خطاهای من برای بد بودن معمولی من جا نگذاشته بود... و این لطف بزرگی است که من به همهی آدمها میکنم، شما میتوانید خطا کنید شما انسانید من به شما بد و بیراه نمیگویم، من برای شما آرزوی بدی نمیکنم، اما در بد بودنتان حداقل در بد بودنتان تا انتها بروید... نیمه کاره نمانید، آنقدر نیمه کار نمانید تا ما مجبور شویم برویم تا تمام عمر تنفرتان برای ما باشد...
این رویای مقدس قبیله ی من آیا نیست که سرخ را به خاطر آوردبدون رنگ خون؟ بازدید : 774
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 7:43